باید اعتراف کنم. اعتراف از گذشته ای تاریک. و دعایی که ورد زبان نجات یافتگان است. برای ترک کردن یک راهبرد بیشتر وجود ندارد.
"برای ترک باید پلهای پشت سررا نابود کنی!"
اول اش که وابسته شدم ، غرور داشتم با خودم گفتم همین یک بار این کار را انجام می دهم اما کم کم زمان آن کاهش یافت. امروز بدون او نمی توانم ادامه بدهم.
یک وقت به خودم آمدم و دیدم هر روز دارم این کار را انجام می دهم. نفت را می فروشم و مصرف می کنم. اگر یک روز مصرف نمی کردم ، انگار کمبودی داشتم. یک باره دیدم انگ نفتی بودن به من چسبانده شده ، گفتم پس بهتر است کسی مرا نشناسد، نفهمد. مثل کبکی که سرش را زیر برف فرو می کند.
وی ادامه میدهد: ضربه اولی که خوردم این بود که محبوبیت، احترام، اعتبار، حیثیت و آبرویم را از دست دادم. بازارم شده بود بازار مصرفی و هر روز سرمایه هایم که وسیله ی بدست آوردن خرج زندگی ام بود را می فروختم. اولش نفت خام صادر می کردم. کم کم مجبور شدم شرکت های نفتی بزرگ را به خانه ام راه بدهم و هر چیز به درد بخوری که از خانه ام یافتند با خودشان ببرند. حتی فرش های زیرپایم را جمع کردند و بردند. ضربه دوم از دست دادن صنایع ام بود. نساجی ام ورشکست شد. بسیاری از صنایع ام تعطیل شد. کارم به جایی رسید که تنها امیدم را هم دو دستی فروختم. هسته ای ام را هم دادم رفت. فقط برای آنکه زنده بمانم. دارد کارم به جایی می رسد که خانه ام را هم از دست بدهم. شاید مجبور شوم استقلال ام را هم بفروشم.